آفتاب شرقی
تصویر بغض ابرم و باران نمیشوم
من از تبار نورَم و تابان نمیشوم
در منجلاب خیسِ گذرگاه بیکسی
آرامش نسیم و طوفان نمیشوم
رفتی چه سخت لحظة آغاز غصّهها
شمعم؛ ولی ز هجر تو گریان نمیشوم
من با هوای بودن تو، سخت دلخوشم
در کوی انقلاب تو هجران نمیشوم
امروز پُر شدم ز هیاهوی بودنت
کی میرسی ز راه که حیران نمیشوم
در انقلاب حادثهها با طلوع تو
در لحظة وصال، گریزان نمیشوم
ای آفتاب شرقی من! زودتر بیا!
بینور تو ـ عزیز! ـ گلستان نمیشوم
گریة آسمان
ای شعر من، فدای دو چشمان خستهات
ای چشم من، به پای صدای شکستهات
ای آخرین حماسة بیداری صدا
وی اوّلین تصادف بیداد با خدا
چشمان مست تو به کجا میکِشد مرا
میآیی و خدای صدا میکُشد مرا
ای هایهای گریة مستانهام بیا
وی بغض در گلو به پرستاریام بیا
آغاز من بیا و مرا باز زنده کن
در این غروب سرد دلم را تو بنده کن
این را بدان که باز ستاره شکست و رفت
آمد به شوق دیدن تو مست گشت و رفت
من میروم ولی برای تو آشفتهام بدان
چون در صدای عشق تو بشکفتهام بدان
این را بدان که از غم تو آسمان شکافت
این نور عشق بود که بر بیکران بتافت
دیشب هزار بار ناله زدم آسمان گریست
از عرش تا به حرمت کون و مکان گریست
امشب به پاس گریة افلاک بازگرد
ای نازنین ستارة ادراک بازگرد
مرهم وصال
ای آنکه برده روی تو از حُسنِ مه، رواج!
آیا شود که بر شب تارم شوی سراج؟
دیری است تیغ عشق تو دل ریش کرده است
با مرهم وصال مرا کی کنی علاج؟
چشمانتظار گرمی و نورت نشستهام
در زمهریر خانة دهر و سوادِ داج
یک دم به چشم لطف، نظر کن بر این گدا
ای پادشاه ملک و خداوند تخت و تاج!
کامم اگر به زهر هلاهل روا کنی
با شهد ناب و شربت غیرم، چه احتیاج؟
هرگز به عمر، روی رهایی ندید هیچ
هر کس که او فتاد در آن بند زلف خاج
«بهروز» را ز درگهت ای شهریار دل
هرگز مران که میشکند دل چنان زجاج!
شه اقلیم وجود
آخر ای دوست، مرا مونس و غمخوار تویی
در همه حال، مرا یار و مددکار تویی
بی وُجود تو، وجود همه عالم، عدم است
سَبَب کون و مکان، حُجت دادار تویی
در گلستانِ جهان ـ ای شه اقلیم وجود!
دشمنانت همه خوار و گل بیخار تویی
وارث دین نبی(ص)، حامی قرآن مجید
رهبر خلق جهان، قافلهسالار تویی
تویی آن مهدی موعود(ع) که در روز مصاف
أشجع? صفشکن و قاتل کفّار، تویی
ما مُحاطیم و تویی قُطب محیط اندر دهر
اندرین دایره چون نقطة پرگار تویی
خلق افتاده ز پا ـ ای شه خوبان! ـ مددی
دستگیر من دلخستة بییار تویی
گفت از روی حقیقت غزلی «ناصرچی»
به خدا در دو جهان واقف اسرار تویی
سخن اهل دل
تو حقشناس نئی ـ ای عدو! ـ خطا اینجاست!
چو بشنوی سخن اهل دل، مگو که خطاست
سری به دنیی و عقبی فرو نمیآمد
چرا که دوستی اهل بیت(ع) در سر ماست
در اندرون منِ خستهدل، خیال امام(ع)
خموش کرد مرا و به خویش در غوغاست
دلم زِ پرده برون شد، کنون امیدی هست
اگر ز ناله و فریاد، کار ما به نواست
به هر طرف من سرگشته چند پویم؟ چند؟
ره دیار امام زمان(ع) کجاست؟ کجاست؟
نبود میل جهانم؛ ولیک در نظرم
امید آمدن او چنین خوشش آراست
چو شعله ز آتش شوقت مدام سوزد «فیض»
که آتشی که نمیرد، همیشه در دل ماست
پژواک هفت
ای در صدای تو جاری، بارانِ صبحی بهاری!
امشب هوای تو دارم؛ امشب هوای که داری؟
بگذار بالی گشایم، در آسمان نگاهت
ای کهکشانی مکرّر در چشمهای تو جاری
من در تو باید ببینم پژواک هفت آسمان را
هر چند هستی زمینی، رنگ زمینی نداری
روزی که باران غیبی، باریدن از سر بگیرد
ای خاک لب تشنه! زیباست، پایان چشمانتظاری
در انتظار تو ـ موعود! ـ هر روز، شب میشماریم!
ای کاش میشد که ما را ... از عاشقانت شماری!
جسارت
این جشنها برای من «آقا» نمیشود
شب با چراغ عاریه، فردا نمیشود
خورشیدی و نگاه مرا میکنی سفید
میخواستم ببینمت؛ امّا نمیشود
شمشیرتان کجاست؟ بزن گردن مرا
وقتی که کور شد گرهی، وا نمیشود
یوسف! به شهر بیهنران وجه خویش را
عرضه مکن؛ که هیچ تقاضا نمیشود
اینجا، همه مناند؛ منِ بیخیالِ تو
اینجا کسی برای شما، ما نمیشود
آقا! جسارت است؛ ولی زودتر بیا
این کارها به صبر و مدارا نمیشود
تا چند فرسخی خودم، ایستادهام
تا مرز یأس، تا به عدم، تا «نمیشود»
میپرسم از خودم: غزلی گفتهای؛ ولی
با این همه ردیف، چرا با «نمیشود»؟
اگر از راه بیاید...
صد سبد یاد خدا آوردهای، اینجا بمان
چهرهای زود آشنا آوردهای، اینجا بمان
در میان مهربانانی غریب و دیرجوش
مهربان! ما را به جا آوردهای، اینجا بمان
دستهایت بوی شرینیّ و گرمی میدهند
خرمنی مشکلگشا آوردهای، اینجا بمان
هیچ آثاری نماند از مهربانی، مردمی
کولهباری از وفا آوردهای، اینجا بمان
در جهانی که چنین انسانیت انکار شد
دین بیرنگ و ریا آوردهای، اینجا بمان
در دیار بی خدایان مردمی را، مهر را
با نوای «ربّنا» آوردهای، اینجا بمان
درد دارد، درد دارد، درد دارد درد، جان
دردهامان را دوا آوردهای، اینجا بمان
تب گرفته در تمام هستی محزونمان
دارویی بهر شفا آوردهای، اینجا بمان
خود برای مردم گمگشته در این کورهراه
صد کتاب رهنما آوردهای، اینجا بمان
گوشها آزرده شد از وعده و حرف و شعار
گفتهها پر محتوا آوردهای، اینجا بمان
من تو را در خواب دیدم، منتظر بودم تو را
خوابهایی جانفرا آوردهای، اینجا بمان
ذات آفتاب
عیب از کجاست؟ غیبت او بیدلیل نیست
چون ذاتاً آفتاب، به مردم بخیل نیست
ما فرع خاک پای تو هستیم ـ ای حبیب! ـ
خاکی که سر به سجده نیارد، اصیل نیست
باید میان کوره بسوزد که گُل کند
دل تا میان شعله نیفتد، خلیل نیست
جایی که جای پای عروج محمّد(ص) است
راهی برای پر زدن جبرئیل نیست
بعد از دو نیم کردن دل، پا بر آن گذار
این سینه کمتر از وسط رود نیل نیست
فرزند مُصطفی(ص)
امّید ما به رؤیت فرزند مصطفی(ص) است
چشم رَمَدْ کشیده، به دنبال ردّ پاست
رنج فراق، طاقت ما را ربوده است
سیلاب اشک، از سر مژگان ما رهاست
هرچند پشتوانة فردای ما خداست؛
امروز، روزگار، بسی تلخ و نارواست
ما دوستدار مصحف و تسلیم قائمایم(ع)
فرمان او به دیدة ما، عین توتیاست
کز اتّحاد ماست، امیری امام(ع) را
ورنه فغان و ناله، چه تسکینِ دردها است
یا رب به لطف خود برسان خسرو جهان
در راه دوست دیده به ره، دست بر دعاست
عمری عنان خویش، به خمیازه باختیم
خواب خَزَف به دیدة ما دائماً بجاست
بگذشتهایم از سر دیماه و فرودین
دارد نوید گلشن و بستان؛ چه باصفاست!
ما هم رهی به منزل مقصود میبریم
فانی شدن به راه خدا، موجب بقاست
میآید آنکه تیغ علی(ع) را حمایل است
بنگر افق ز آمدن یار، پر صداست!
روز ظهور، دیدن او آرزوی ماست
گرچه زمانِ پیری و در دست ما، عصاست
میآید آنکه جان «پریشان» به دست اوست
جان باختن به مقدم او، عین رو نماست
تقدیم به امام
خُدا کُند غمِ دیرینه زودتر برسی
تُو با سپیدة آدینه زودتر برسی
شبانه تا به سَحَر آرزوی من، این است
صفایِ هر دِلِ بیکینه، زودتر برسی
که هرچه زود شود قلبِ عاشقانِ تو شاد
غمِ نشسته به هر سینه، زودتر برسی
جَلا دَهی دل ماتم گرفته را زِ غمت!
به روشناییِ آیینه زودتر برسی
خدا کند که زمستانِ دل بهار شود
بهارِ پُرگل و سبزینه زودتر برسی
بدونِ شِکوه بگویم؛ خدا کند خبرِ
خوشِ هزارة پُرکینه، زودتر برسی!!
نام تو
ای به روی سحرم پنجرهات بازترین
گریهات شور غزل؛ خندة تو نازترین
بیتو یعنی: همه زندگیام سهم غروب
ای دلت با دل من مونس و دمسازترین
ای تو آبیتر از این چشمة چشمان سحر
ای که با یاد منت قلب تو همرازترین
انتهای شب و همصحبت من باش ـ عزیز! ـ
ای که در دفتر دل، نام تو آغازترین
بگذر از وسوسه و پاره نما بند شبم
معجزت؛ معجزهای روشن و اعجازترین
آن دو چشمان تو لبریز رهایی از بند
در نگاهت چو حصاری همه دلبازترین
تصویر بغض ابرم و باران نمیشوم
من از تبار نورَم و تابان نمیشوم
در منجلاب خیسِ گذرگاه بیکسی
آرامش نسیم و طوفان نمیشوم
رفتی چه سخت لحظة آغاز غصّهها
شمعم؛ ولی ز هجر تو گریان نمیشوم
من با هوای بودن تو، سخت دلخوشم
در کوی انقلاب تو هجران نمیشوم
امروز پُر شدم ز هیاهوی بودنت
کی میرسی ز راه که حیران نمیشوم
در انقلاب حادثهها با طلوع تو
در لحظة وصال، گریزان نمیشوم
ای آفتاب شرقی من! زودتر بیا!
بینور تو ـ عزیز! ـ گلستان نمیشوم
گریة آسمان
ای شعر من، فدای دو چشمان خستهات
ای چشم من، به پای صدای شکستهات
ای آخرین حماسة بیداری صدا
وی اوّلین تصادف بیداد با خدا
چشمان مست تو به کجا میکِشد مرا
میآیی و خدای صدا میکُشد مرا
ای هایهای گریة مستانهام بیا
وی بغض در گلو به پرستاریام بیا
آغاز من بیا و مرا باز زنده کن
در این غروب سرد دلم را تو بنده کن
این را بدان که باز ستاره شکست و رفت
آمد به شوق دیدن تو مست گشت و رفت
من میروم ولی برای تو آشفتهام بدان
چون در صدای عشق تو بشکفتهام بدان
این را بدان که از غم تو آسمان شکافت
این نور عشق بود که بر بیکران بتافت
دیشب هزار بار ناله زدم آسمان گریست
از عرش تا به حرمت کون و مکان گریست
امشب به پاس گریة افلاک بازگرد
ای نازنین ستارة ادراک بازگرد
مرهم وصال
ای آنکه برده روی تو از حُسنِ مه، رواج!
آیا شود که بر شب تارم شوی سراج؟
دیری است تیغ عشق تو دل ریش کرده است
با مرهم وصال مرا کی کنی علاج؟
چشمانتظار گرمی و نورت نشستهام
در زمهریر خانة دهر و سوادِ داج
یک دم به چشم لطف، نظر کن بر این گدا
ای پادشاه ملک و خداوند تخت و تاج!
کامم اگر به زهر هلاهل روا کنی
با شهد ناب و شربت غیرم، چه احتیاج؟
هرگز به عمر، روی رهایی ندید هیچ
هر کس که او فتاد در آن بند زلف خاج
«بهروز» را ز درگهت ای شهریار دل
هرگز مران که میشکند دل چنان زجاج!
شه اقلیم وجود
آخر ای دوست، مرا مونس و غمخوار تویی
در همه حال، مرا یار و مددکار تویی
بی وُجود تو، وجود همه عالم، عدم است
سَبَب کون و مکان، حُجت دادار تویی
در گلستانِ جهان ـ ای شه اقلیم وجود!
دشمنانت همه خوار و گل بیخار تویی
وارث دین نبی(ص)، حامی قرآن مجید
رهبر خلق جهان، قافلهسالار تویی
تویی آن مهدی موعود(ع) که در روز مصاف
أشجع? صفشکن و قاتل کفّار، تویی
ما مُحاطیم و تویی قُطب محیط اندر دهر
اندرین دایره چون نقطة پرگار تویی
خلق افتاده ز پا ـ ای شه خوبان! ـ مددی
دستگیر من دلخستة بییار تویی
گفت از روی حقیقت غزلی «ناصرچی»
به خدا در دو جهان واقف اسرار تویی
سخن اهل دل
تو حقشناس نئی ـ ای عدو! ـ خطا اینجاست!
چو بشنوی سخن اهل دل، مگو که خطاست
سری به دنیی و عقبی فرو نمیآمد
چرا که دوستی اهل بیت(ع) در سر ماست
در اندرون منِ خستهدل، خیال امام(ع)
خموش کرد مرا و به خویش در غوغاست
دلم زِ پرده برون شد، کنون امیدی هست
اگر ز ناله و فریاد، کار ما به نواست
به هر طرف من سرگشته چند پویم؟ چند؟
ره دیار امام زمان(ع) کجاست؟ کجاست؟
نبود میل جهانم؛ ولیک در نظرم
امید آمدن او چنین خوشش آراست
چو شعله ز آتش شوقت مدام سوزد «فیض»
که آتشی که نمیرد، همیشه در دل ماست
پژواک هفت
ای در صدای تو جاری، بارانِ صبحی بهاری!
امشب هوای تو دارم؛ امشب هوای که داری؟
بگذار بالی گشایم، در آسمان نگاهت
ای کهکشانی مکرّر در چشمهای تو جاری
من در تو باید ببینم پژواک هفت آسمان را
هر چند هستی زمینی، رنگ زمینی نداری
روزی که باران غیبی، باریدن از سر بگیرد
ای خاک لب تشنه! زیباست، پایان چشمانتظاری
در انتظار تو ـ موعود! ـ هر روز، شب میشماریم!
ای کاش میشد که ما را ... از عاشقانت شماری!
جسارت
این جشنها برای من «آقا» نمیشود
شب با چراغ عاریه، فردا نمیشود
خورشیدی و نگاه مرا میکنی سفید
میخواستم ببینمت؛ امّا نمیشود
شمشیرتان کجاست؟ بزن گردن مرا
وقتی که کور شد گرهی، وا نمیشود
یوسف! به شهر بیهنران وجه خویش را
عرضه مکن؛ که هیچ تقاضا نمیشود
اینجا، همه مناند؛ منِ بیخیالِ تو
اینجا کسی برای شما، ما نمیشود
آقا! جسارت است؛ ولی زودتر بیا
این کارها به صبر و مدارا نمیشود
تا چند فرسخی خودم، ایستادهام
تا مرز یأس، تا به عدم، تا «نمیشود»
میپرسم از خودم: غزلی گفتهای؛ ولی
با این همه ردیف، چرا با «نمیشود»؟
اگر از راه بیاید...
صد سبد یاد خدا آوردهای، اینجا بمان
چهرهای زود آشنا آوردهای، اینجا بمان
در میان مهربانانی غریب و دیرجوش
مهربان! ما را به جا آوردهای، اینجا بمان
دستهایت بوی شرینیّ و گرمی میدهند
خرمنی مشکلگشا آوردهای، اینجا بمان
هیچ آثاری نماند از مهربانی، مردمی
کولهباری از وفا آوردهای، اینجا بمان
در جهانی که چنین انسانیت انکار شد
دین بیرنگ و ریا آوردهای، اینجا بمان
در دیار بی خدایان مردمی را، مهر را
با نوای «ربّنا» آوردهای، اینجا بمان
درد دارد، درد دارد، درد دارد درد، جان
دردهامان را دوا آوردهای، اینجا بمان
تب گرفته در تمام هستی محزونمان
دارویی بهر شفا آوردهای، اینجا بمان
خود برای مردم گمگشته در این کورهراه
صد کتاب رهنما آوردهای، اینجا بمان
گوشها آزرده شد از وعده و حرف و شعار
گفتهها پر محتوا آوردهای، اینجا بمان
من تو را در خواب دیدم، منتظر بودم تو را
خوابهایی جانفرا آوردهای، اینجا بمان
ذات آفتاب
عیب از کجاست؟ غیبت او بیدلیل نیست
چون ذاتاً آفتاب، به مردم بخیل نیست
ما فرع خاک پای تو هستیم ـ ای حبیب! ـ
خاکی که سر به سجده نیارد، اصیل نیست
باید میان کوره بسوزد که گُل کند
دل تا میان شعله نیفتد، خلیل نیست
جایی که جای پای عروج محمّد(ص) است
راهی برای پر زدن جبرئیل نیست
بعد از دو نیم کردن دل، پا بر آن گذار
این سینه کمتر از وسط رود نیل نیست
فرزند مُصطفی(ص)
امّید ما به رؤیت فرزند مصطفی(ص) است
چشم رَمَدْ کشیده، به دنبال ردّ پاست
رنج فراق، طاقت ما را ربوده است
سیلاب اشک، از سر مژگان ما رهاست
هرچند پشتوانة فردای ما خداست؛
امروز، روزگار، بسی تلخ و نارواست
ما دوستدار مصحف و تسلیم قائمایم(ع)
فرمان او به دیدة ما، عین توتیاست
کز اتّحاد ماست، امیری امام(ع) را
ورنه فغان و ناله، چه تسکینِ دردها است
یا رب به لطف خود برسان خسرو جهان
در راه دوست دیده به ره، دست بر دعاست
عمری عنان خویش، به خمیازه باختیم
خواب خَزَف به دیدة ما دائماً بجاست
بگذشتهایم از سر دیماه و فرودین
دارد نوید گلشن و بستان؛ چه باصفاست!
ما هم رهی به منزل مقصود میبریم
فانی شدن به راه خدا، موجب بقاست
میآید آنکه تیغ علی(ع) را حمایل است
بنگر افق ز آمدن یار، پر صداست!
روز ظهور، دیدن او آرزوی ماست
گرچه زمانِ پیری و در دست ما، عصاست
میآید آنکه جان «پریشان» به دست اوست
جان باختن به مقدم او، عین رو نماست
تقدیم به امام
خُدا کُند غمِ دیرینه زودتر برسی
تُو با سپیدة آدینه زودتر برسی
شبانه تا به سَحَر آرزوی من، این است
صفایِ هر دِلِ بیکینه، زودتر برسی
که هرچه زود شود قلبِ عاشقانِ تو شاد
غمِ نشسته به هر سینه، زودتر برسی
جَلا دَهی دل ماتم گرفته را زِ غمت!
به روشناییِ آیینه زودتر برسی
خدا کند که زمستانِ دل بهار شود
بهارِ پُرگل و سبزینه زودتر برسی
بدونِ شِکوه بگویم؛ خدا کند خبرِ
خوشِ هزارة پُرکینه، زودتر برسی!!
نام تو
ای به روی سحرم پنجرهات بازترین
گریهات شور غزل؛ خندة تو نازترین
بیتو یعنی: همه زندگیام سهم غروب
ای دلت با دل من مونس و دمسازترین
ای تو آبیتر از این چشمة چشمان سحر
ای که با یاد منت قلب تو همرازترین
انتهای شب و همصحبت من باش ـ عزیز! ـ
ای که در دفتر دل، نام تو آغازترین
بگذر از وسوسه و پاره نما بند شبم
معجزت؛ معجزهای روشن و اعجازترین
آن دو چشمان تو لبریز رهایی از بند
در نگاهت چو حصاری همه دلبازترین
نویسنده » مهدی خیرالهی » ساعت 11:17 صبح روز دوشنبه 86 آذر 5