به نام یکتا مهربان دوست داشتنی
صبا هشت: بالاخره یه روزی .......؟!
هر روز صبح زمانی که با صدای زنگ ساعت از خواب برمیخیزیم، با فرصتی کاملا جدید روبرو هستیم که با چند ساعتی که به ما ارزانی شده است چه بکنیم؛
هر روز زندگی ما آغازی است برای بقیهی زندگیمان
ممکن است ده، پانزده، بیست یا سی سال دیگر پیشروی من باشد. من از این سالها چگونه استفاده خواهم کرد؟ ممکن است بسیار لذت بخش باشد که با تصور کارهایی که در زندگی دوباره انجام خواهم داد، خیالپردازی کنیم، اما هم من و هم شما میدانیم که ما این فرصت دوباره را نخواهیم داشت. دراین صورت موضوع چیز دیگری خواهد شد:
من با باقیماندهی زندگی خود چه کار خواهمکرد؟
آیا کما کان خود را فریب خواهم داد و خواهم گفت: یک روز بالاخره من کارهایی راکه
دلم میخواهد انجام خواهم داد؟!
راستش هم من میدانم و هم شما که در عالم واقع آن روز نخواهد آمد
مگر اینکه تصمیم بگیریم که آن روز امروز است.
اگر قرار بود امروز را به صورت مکرر زندگی کنید، چگونه میزیستید؟
آیا ازعملکرد خود در « امروزی» که گذشت راضی بودید یا اینکه دوست داشتید این زمان به عقب برگردد؟
اگر فرصت دوبارهای در روی زمین به شما داده میشد، چه میکردید؟!
تمام آنچه که میتوانید باشید.